قوله تعالى و ما کنْت تتْلوا منْ قبْله منْ کتاب الآیه، از روى ظاهر بر لسان تفسیر معنى آیت آنست که ما ترا پیغامبر امى کردیم، نه خواننده نه نویسنده، نه هرگز بهیچ کتاب رفته و نه هیچ معلم دیده، تا عالمیان بدانند که آنچه مىگویى از احکام شریعت و اعلام حقیقت و خبر مىدهى از قصه پیشینان و آئین گذشتگان و نیک و بد جهان و جهانیان، همه از وحى پاک مىگویى و از کتاب منزل و پیغام راست و کلام حق دلالت بر صحت نبوت و تحقیق رسالت و انتفاء شبهت. اما اهل معرفت و جوانمردان طریقت رمزى دیگر دیدهاند درین آیت، و سرى دیگر شناختهاند، گفتند رب العالمین چون خواست که آن سید را بتخاصیص قربت و تحقیق رسالت مخصوص گرداند و سینه پاک وى شایسته مکاشفات و ملاطفات خود کند از نخست شواهد الهیت لختى برو کشف کرد تا غوغاء طبیعت و آلایش بشریت از نهاد وى رخت برداشت و سینه وى از اغیار پاک گشت و از معلومات و مرسومات آزاد، فلما خلا قلبه و سره عن کل معلوم و مرسوم ورد علیه خطاب الحق و شاهد الصدق غیر مقرون بممازجة طبع و مشارکة کسب و تکلف بشریة و صار کما قیل:
اتانى هواها قبل ان اعرف الهوى
فصادف قلبا فارغا فتمکنا
همه پیغامبران را اول قاعده دولت و رتبت ولایت که نهادند از روش ایشان نهادند، آن گه از روش خویش بکشش حق رسیدند، باز مصطفاى عربى پیغامبر هاشمى، نخست قاعده دولت وى از جذبه حق ساختند پیش از دور گل آدم بکمند کشش معتصم گشته بود تا همى گفت: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین»
انبیاء هر یکى على الانفراد بحرى بودند، چون علم نصرت این مهتر عالم پدید آمد همه در جنب بحر او بقطرهاى بازآمدند، براى آنکه همگان از بشریت به نبوت آمدند و آن مهتر از نبوت به بشریت خرامید کما قال: «کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین» و قال (ص) «آدم و من دونه تحت لوائى» و همگان از دنیا بعقبى شوند و آن مهتر از عقبى بدنیا آمد کما قال: «بعثت انا و الساعة کهاتین» و اشار باصبعیه «فسبقتها کما سبقت هذه هذه» یعنى کما سبقت الوسطى المسبحة فى الطول، و هر یکى را یک امت بیش نبود، و هر چه لم یکن ثم کاناند، همه امت اواند اما بحکم قهر و اما بحکم نواخت، کما قال: «بعثت الى الاحمر و الاسود و الى الخلق کافة» و همگان از تفرقت قدم در دائره جمع نهادند و این مهتر از دایره جمع براى نجات خلق بتفرقت آمد و این را نه تراجع گویند بلکه تنزل گویند، تراجع از فترت افتد و تنزل از مکارم الاخلاق رود، کما قال: «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق».
و روى: «نزلت لاتمم مکارم الاخلاق».
بلْ هو آیات بینات فی صدور الذین أوتوا الْعلْم قلوب الخواص من العلماء بالله خزائن الغیب، فیها براهین حقه و بینات سره و دلائل توحیده و شواهد ربوبیته فقانون الحقایق قلوبهم، و کل شىء یطلب من موطنه. هر چیزى را که جویند از معدن و موطن خود جویند، در شبافروز از صدف جویند که مسکن اوست، آفتاب رخشان از برج فلک جویند که مطلع اوست، عسل مصفى از نحل جویند که معدن اوست، نور معرفت و وصف ذات احدیت از دلهاى عارفان جویند که دلهاى ایشان قانون معرفت است، و سرهاى ایشان کان محبت.
اى جوانمرد! دل عارف بر هیئت پیرایه است که گل در آن کنند، هر چند که گل در پیرایه میکنند تا آتش در زیر آن نکنند گلاب بیرون ناید و بوى ندهد، همچنین تا آتش محبت در دل نزند آب از دیده باران نشود و گل معرفت بوى ندهد.
پیر طریقت گفت: آتشى که در دل زنند بىدود باشد نه زندگانى این جوانمرد را آخر است و نه آتش وى را دود. زندگانى بمیخ بقا دوخته و جان بوایست دوست مأخوذ.
بلْ هو آیات بینات فی صدور الذین أوتوا الْعلْم درین آیت اشارتى است و در آن اشارت بشارتى. میگوید جل جلاله که قرآن در دلهاى دانایان و مومنان است.
و مصطفى (ص) گفت: «لو کان القرآن فى اهاب ما مسته النار»
اگر این قرآن در پوست گاو نهاده بودى فردا آن پوست بآتش نه بسوختندى، پس چه گویى مسلمانى را که این قرآن در دل وى نهادهاند با ایمان و معرفت بهم اولیتر که فردا بآتش بنسوزند.
یا عبادی الذین آمنوا إن أرْضی واسعة
بزبان اهل تفسیر کسى را که در دین بعذاب دارند و رنجانند یا در ضیق معیشت باشد، بحکم این آیت هجرت کند بجایى که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند. و بزبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت که از عذاب و رنج ایمن بود و فراخى معاش بیند و بر زبان اشارت بر ذوق اهل معرفت هجرت میفرماید، قومى را که بر جاه و قبول خلق آرام دارند و بر معلوم تکیه کنند، چنان که حکایت کنند از بو سعید خراز که در شهرى شدم و نام من پى من آنجا معروف و مشهور شده و در کار ما عظیم برفتند چنان که پوست خربزه کز دست ما بیفتاد برداشتند و از یکدیگر بصد دینار همى خریدند و بر آن همىافزودند. با خود گفتم این نه جاى منست و نه بابت روزگار من. از آنجا هجرت کردم: بجایى افتادم که مرا زندیق همى گفتند و هر روز دو بار بر من سنگباران همىکردند که شومى خویش ازین شهر و ولایت ما فرا پیشتر بر. من همان جاى مقام ساختم و آن رنج و بلا همىکشیدم و خوش همىبودم.
و از ابراهیم ادهم حکایت کنند که: در همه عمر خویش در دنیا سه شادى بدلم رسید و بآن سه شادى نفس خویش را قهر کردم: در شهر انطاکیه شدم برهنه پاى و برهنه سر میرفتم و هر کس طعنهاى بر من همىزد، یکى گفت: هذا عبد آبق من مولاه این بندهایست از خداوند خود گریخته، مرا این سخن خوش آمد گفتم با نفس خویش اى گریخته و رمیدهگاه آن نیامد بطریق صلح درآیى؟. دوم شادى آن بود که در کشتى نشسته بودم مسخرهاى در میان آن جماعت بود و هیچکس را از من حقیرتر و خوارتر نمىدید. هر ساعتى بیامدى و دست بر قفاى من داشتى. سوم آن بود که در شهر مطیه در مسجدى سر بر زانوى حسرت نهاده بودم در وادى کم و کاست خود افتاده، بىحرمتى بیامد و بند میزر بگشاد و آب بر من ریخت گفت یا شیخ خذ ماء الورد نفس من آن ساعت از آن حقارت خویش نیست گشت و دلم بدان شاد شد و آن شادى از بارگاه عزت در حق خود تحفه سعادت یافتم.
پیر طریقت گفت: بسا مغرور در ستر الله و مستدرج در نعمت الله و مفتون بثناى خلق، جایى که ترا فرا پوشد نگر مغرور نباشى و چون خلق ترا بستایند نگر مفتون نباشى و چون نعمت بر تو گشایند نگر مستدرج نباشى.
کل نفْس ذائقة الْموْت هر نفسى چشنده مرگ است و هر کسى را رهگذر بر مرگ است. راهى رفتنى و پلى گذشتنى و شرابى آشامیدنى. سید (ص) پیوسته مر امت را این وصیت کردى که: اکثر و اذکر هادم اللذات زنهار مرگ را فراموش نکنید و از آمدن او غافل مباشید.
از ابراهیم ادهم سوال کردند که اى قدوه اهل طریقت و اى مقدم زمره حقیقت آن چه معنى بود که در سویداى سینه تو پدید آمد تا تاج شاهى از سر بنهادى و لباس سلطانى از تن بر کشیدى و مرقع درویشى در پوشیدى و محنت و بینوایى اختیار کردى؟ گفت آرى روزى بر تخت مملکت نشسته بودم و بر چهار بالش حشمت تکیه زده که ناگاه آئینهاى در پیش روى من داشتند. در آن آئینه نگه کردم منزل خود در خاک دیدم و مرا مونس نه. سفرى دراز در پیش و مرا زاد نه، زندانى تافته دیدم و مرا طاقت نه، قاضى عدل دیدم و مرا حجت نه: اى مردى که اگر بساط امل تو گوشهاى باز کشند از قاف تا قاف بگیرد، بارى بنگر که صاحب قاب قوسین چه میگوید: و الله ما رفعت قدما و ظننت انى وضعتها و ما اکلت لقمة و ظننت انى ابتلعتها، گفت بدان خدایى که مرا بخلق فرستاد که هیچ قدمى از زمین برنداشتم که گمان بردم که پیش از مرگ من آن را بزمین باز توانم نهاد، و هیچ لقمهاى در دهان ننهادم که چنان پنداشتم که من آن لقمه را پیش از مرگ فرو توانم برد. او که سید اولین و آخرین است و مقتداى اهل آسمان و زمین است چنین میگوید و تو مغرور غافل امل دراز در پیش نهادهاى و صد ساله کار و بار ساخته و دل بر آن نهادهاى خبر ندارى که این دنیاى غدار سراى غرور است نه سراى سرور، سراى فرار است نه سراى قرار.
تا کى از دار الغرورى سوختن دار السرور
تا کى از دار الفرارى ساختن دار القرار
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
وى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذرآور فروماند ز نطق
پیش از آن کین چشم عبرتبین فروماند ز کار
اى غافل بیحاصل، تا چند شربت مراد آمیزى و تا کى دیک آرزو پزى. گاه چون شیر هر چت پیش آید همىشکنى، گاه چون گرگ هر چه بینى همى درى، گاه چون کبک بر کوهسار مراد مىپرى، گاه چون آهو در مرغزار آرزو مىچرى، خبر ندارى که این دنیا که تو بدان همى نازى و ترا مىفریبد و در دام غرور میکشد لعبى و لهوى است. سراى بىسرمایگان و سرمایه بىدولتان و بازیچه بیکاران.
و ما هذه الْحیاة الدنْیا إلا لهْو و لعب و إن الدار الْآخرة لهی الْحیوان لوْ کانوا یعْلمون دنیا معشوقهاى فتان است و رعنایى بىسر و سامان، دوستى بىوفا دایهاى بىمهر، دشمنى پرگزند بلعجبى پربند، هر کرا بامداد بنوازد شبانگاهش بگدازد، هر کرا یک روز دل بشادى بیفروزد دیگر روزش بآتش هلاک بسوزد.
احلام نوم او کظل زائل
ان اللبیب بمثلها لا یخدع
و فى بعض الآثار: ان الدنیا دار من لا دار له و مال من لا مال له، یجمع من لا عقل له و بها یفرح من لا فهم له. همومها دائم و سرورها مائل، و نعیمها زائل:
اگر در قصر مشتاقان ترا یک روز بارستى
ترا با اندهان عشق این جادو چه کارستى
و گر رنگى ز گلزار حدیث او ببینى تو
بچشم تو همه گلها که در باغست خارستى
... و إن الدار الْآخرة لهی الْحیوان لوْ کانوا یعْلمون، این حیات لعب و لهو در چشم کسى آید که از حیات طیبه و زندگانى مهر خبر ندارد، خداى را دوستانىاند که زندگانى ایشان امروز بذکر است و بمهر، و فردا زندگانى ایشان بمشاهدت بود و معاینت. زندگانى ذکر را ثمره انس است و زندگانى مهر را ثمره فنا. ایشان اند که یک طرف ازو محجوب نهاند، ور هیچ محجوب مانند زنده نمانند.
غم کى خورد او که شادمانیش تویى
یا کى مرد او که زندگانیش تویى
سیرت و صفت این جوانمردان چیست؟ و الذین جاهدوا فینا لنهْدینهمْ سبلنا اى الذین زینوا ظواهرهم بالمجاهدات زینا سرائرهم بالمشاهدات. شغلوا ظواهرهم بالوظائف لانا اوصلنا الى سرائرهم جاهدوا درین موضع بیان سه منزلست: یکى جهد اندر باطن با هوى و با نفس، دیگر جهاد بظاهر با اعداء دین و کفار زمین، سدیگر اجتهاد با قامت حجت در بیان حق و حقیقت. هر چه بر تن ظاهر شود در دفع کفار آن را جهاد گویند، و هر چه در اقامت حجت و طلب حق و کشف شبهت باشد مر آن را اجتهاد گویند، و هر چه اندر باطن بود اندر رعایت عهد الهى مر آن را جهد گویند. این جاهدوا فینا بیان هر سه حال است، او که بظاهر جهاد کند رحمت نصیب وى، او که با اجتهاد بود عصمت بهره وى، او که اندر نعت جهد بود کرامت وصل نصیب وى، و شرط هر سه کس آنست که آن جهد فى الله بود تا هدایت خلعت وى بود، آن گه گفت و إن الله لمع الْمحْسنین.
چون هدایت دادم من با وى باشم و وى با من بود. زبان حال بنده میگوید: الهى بعنایت هدایت دادى بمعونت زرع خدمت رویانیدى، به پیغام آب قبول دادى، بنظر خویش میوه محبت وارسانیدى. اکنون سزد که سموم مکر از آن بازدارى و بنائى که خود افراشتهاى بجرم ما خراب نکنى. الهى تو ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى واجدان را گواهى، چبود که افزایى و نکاهى:
روضه روح من رضاى تو باد
قبلهگاهم در سراى تو باد
سرمه دیده جهان بینم
تا بود گرد خاک پاى تو باد
گر همه راى تو فناء منست
کار من بر مراد راى تو باد
شد دلم ذره وار در هوست
دائم این ذره در هواى تو باد